نوشته : دکتر رحمت سخنی از مرکز آموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه
ویراستار: سیمین گله بان از ارومیه
نزدیکی های صبح،کنار پنجره ایستاده و طلوع خورشید را نگاه می کردم .در فکر عظمت خلقت آن بودم ،که احساس کردم فردی با صدای بلند نفس میکشد . به طرف در،که برگشتم یکی ازبیماران بستری بخش داخلی که آسم داشت را دیدم . گفتم پدر جان چرا از تخت خودت پایین آمده ای ؟ باید بروی و استراحت کنی. در جواب گفت: سالهاست که به خاطربیماری ،طلوع خورشید را ندیده ام .من نیز دوست دارم آن را ببینم برای همین دلیل او نیز در کنار من شاهد اتمام شب شد. هر ماه حداقل ده روزی رامهمان بخش داخلی بوده ،اما هیچگاه کاملا خوب نگردیده و فقط از شدت بیماری اش کاسته می شد. مردی بود پر هیکل و حدودا شصت و پنج ساله که در مصرف اکسیژن استاد بود!! و لحظه ای از اکسیژن قطع نمی شد.هر چند که توضیح می دادیم اکسیژن زیادی خود عوارض دارد ولی گوش نمی داد.بیمار که شغل قصابی داشته ولی به خاطر بیماری اش نتوانسته بود که کارش را ادامه دهد. به من که آن موقع در سنین گذراز نوجوانی به جوانی و امدادگر بودم نگاهی کرد و گفت:می دانی پسرم من زمانی برای خودم یل ای بودم و همه آرزو می کردند پسر یا دامادی مثل من داشته باشند. ولی از بخت بدمان مادرمان فوت کرد و دست یک زن بابای بسیار نانجیب افتادیم. از ترس این فرد خبیث از درس و مدرسه گریزان شده و مجبور شدم به خاطر شماتت های پدرم سر کار بروم . هر کاری که فکر کنی ،کردم از دست فروشی گرفته تا کارگری،کندن چاه،دکانداری ونهایتا قصابی که شغل آخرم بود.مواقعی که در اعماق زمین مشغول کندن چاه بودم،احساس کمبود اکسیژن کرده و از نظر تنفس کم می آوردم . چون وضع مالی مان خوب نبود به آن اعتنائی نمی کردم .تا اینکه دیگر نمی توانستم زیراعماق زمین را تحمل کنم. بعد از مدتی کار کردن تصمیم گرفتم به صورت مستقل از خانواده پدرم به زندگی ادامه داده و روی پای خودم بایستم و از نگاهها و سرزنش های زهردار، زن بابام خلاص شوم. تا مدتی اوضاع بر وفق مراد بود،ولی روزی احساس خفگی شدیدی کردم،مغازه دارهای اطراف مرا به پزشک برده و دکتر به من گفت که آسم دارم.معنی کلمات او را نفهمیدم و به کار خودم ادامه دادم چونکه کسی نبود از دستم بگیرد و هزینه دارو و درمانم من را بدهد در ثانی نمی خواستم خانواده ام از این موضوع خبردار شوند .و زمانی موضوع را متوجه شدم که کار از کار گذشته بود و دیگر نمی شد کاری کرد و من الان نزدیک به سی و پنج سال است که در این بیمارستانها مهمان شما دوستان هستم .هر هفته نیز یک کپسول گاز اکسیژن را خالی می کنم !! ولی امروز احساس می کنم که زمان مرگم فرا رسیده است .نمی دانم گناهم چه بوده که خدا چنین بیماری ای را به من داده است ؟. ولی تا آنجا که یادمه سخت کار کرده و به برادرها و خواهرهایم کمک نموده ام .جالب اینکه بعد از فوت پدرم مجبور شدم آن زن بابای بد اخلاق را نیز نگهداری کنم . چون که او نیز پیر شده و عقل خود را از دست داده بود و کسی را در این دنیا جز من نداشت از طرفی ناموس پدرم به حساب میامد.در این صبحدم احساس سبک بالی و آرامش می کنم، چون خطایی از من سر نزده و مطمئنم خداوند در آن دنیا به دادم خواهد رسید.بیمار هم چنان حرف می زد و من در گذشته و زندگی او غوطه ور شده بودم،اما کمک خاصی از من ساخته نبود.بیماردیگر تند تند نفس نمی کشید و ظاهرابه آرامش رسیده بود ،گویی که برایش الهام شده بود که به زودی از این دنیا خواهد رفت.جالب اینکه دغدغه اش این بود که بعد از مرگش چه کسی از زن باباش که سالها او و خانواده اش را اذیت کرده ،نگهداری خواهد کرد.آن صبح بیمار برای اولین بار اکسیژن نخواست و بعد از طلوع کامل خورشید به آهستگی رفت و روی تختش به آرامی خوابید. فردای آن روز شنیدم که بیمار فوت کرده است.
WEST AZERBIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANI